سلام یک روز ، نامه ای رسید . «او» نامه را باز کرد و خواند :
یه داستان براتون میزارم و بعدش می خوام برداشتتون رو برام بگین .
عقاب
مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه ی مرغی گذاشت .
عقاب با بقیه ی جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آنها بزرگ شد .
در تمام زندگیش ، او همان کارهایی رو انجام داد که مرغها می کردند ؛
برای پیدا کردن کرمها و حشرات ، زمین را میکند و قد قد میکرد و
گاهی هم با دست و پا زدن بسیار ، کمی در هوا پرواز میکرد .
سالها گذشت و عقاب پیر شد . روزی پرنده ی با عظمتی را
بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید . او با شکوه تمام ،
با یک حرک ناچیزِ بالهای طلاییش ، بر خلاف جریان شدید باد پرواز کرد .
عقاب پیر ، بهت زده نگاهش کرد و پرسید : « این کیست ؟»
همسایه اش پاسخ داد : «این عقاب است _ سلطان پرندگان .
او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم.»
عقاب مثل مرغ زندگی کرد ومثل مرغ مرد . زیرا فکر میکرد مرغ است .
[اثری از نویسنده ناشناس]
« باد های صد و بیست روزه ی غربت بر من می وزند .
اینجا همه کس را میشناسم و نمی شناسم .
دور و برم شلوغ است و من هنوز تنهایم .
دست دراز میکنم و کسی دستم را از سر مهر نمی فشارد.
ببین چگونه اسیر این زندان شده ام . اسیری یاغی که دلش به مردن در انزوا رضا نمی دهد .
نمی خواهم در غربت بمانم .
نمی خواهم خاکستری و بی روح ، مثل بید های لاغر و ضعیف ، به هر بادی بلرزم .
دلم نسیم روح بخش تو را می خواهد ، که چونان شاخه های طلایی گندم با آمدنش مست شوم ؛
برقصم و شاد باشم از آمدنت ، از بودنت ، از هوای مرا داشتنت ...
من در این دنیا غریبم .
همنشینم باش ، « یا صاحبی عند غربتی! »
قربانت ، قاصدک ...
و خدا نامه را بست .
از آن بالا قاصدک را پایید که نشسته بود لب جوی آب .
به نسیم گفت : « برو بگو تا من هستم غربتی در کار نیست .»
و نسیم با شوق راه افتاد ...
پینوشت : سلام راستشو بخواین من امسال کنکوری هستم
و دیگه نمی تونم خیلی بیام
اما سعی میکنم هر چند گاهی یه سر بزنم و بروز کنم
خلاصه اینکه می خوام برام دعا کنین خیلی زیاد
چون تو سال سرنوشت قرار دارم و اینکه خدا کمک کنه با هدفی درست
و انگیزه ای قوی و اراده ای پولادین قدم بردارم
یالطیف
Design By : Pars Skin |