جوان که خبر دار شده بود دوست قدیمی اش مغازه شیرینی فروشی باز کرده، دوستش بهزاد که از دیدن او ذوق زده شده بود، به استقبالش آمد و خیلی گرم بعد از احوالپرسی گفت : - از این طرف ها رفیق؟ - هم آمده ام ببینمت ، هم اینکه خرید کنم. - زیارتت رو کردی، چشمت روشن، حالا بگو چی می خوای که مهمون خودمی! - یه کیک تولد شکلاتی دو نفره . - مبارکه. تولد کی هست؟ جوان با ذوقی که اندکی خجالت در آن موج می زند، می گوید: همسرم... - به به مبارکه. کی زن گرفتی که ما خبردار نشدیم بی معرفت؟! - شش ماهی میشه. ببخشید دیگه نشد که دعوتت کنم. شرمنده!!! - عیب نداره، حالا کی هست این خانوم خوشبخت؟ - می شناسیش! - واقعا؟ کی؟ - خانم طلوعی بهزاد کمی با خودش فکر کرد و فوری طوری که انگار چیز مهمی کشف کرده باشد گفت: - هاااا... بیتا؟ - آره. - پس اون مهمونی شبونه کار دستت داد. اونجا با هم آشنا شدین دیگه، درسته؟ جوان با همان خجالت و خوشحالی جواب داد: - آره دیگه، به دام افتادم! ـ خوب، پس تو کیک شکلاتی به دردت نمی خوره!! جوان با تعجب پرسید: - چطور مگه؟ - خانم طلوعی کیک شکلاتی دوست نداره، اون عاشق کیک میوه ایه، جوان خشکش زد، انگار یک سطل آب یخ رویش ریخته باشند یا که ناگهانی از یک بلندی منبع : وبلاگ پسرک چوپان جوان ، خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی مودبانه گفت:
خیلی خوشحال و سرحال ، هم برای دیدار مجدد و هم خرید کیک تولد وارد مغازه شد.
البته اگه توت فرنگی باشه که خیلی خیلی بیشتر خوشحال میشه.
اطرافشم دوست داره با خامه اصل فرانسوی با طعم وانیل تزئین بشه ،
آخه دکتر گفته بود کاکائو برا معده اش خوب نیست.
چند دقیقه منتظر باش الان خودم برات سفارش میدم برمیگردم، یادتم باشه مهمون خودمی!
به پایین سقوط کرده باشد. با بهت تمام و به سختی در مغازه را باز کرد و راه خیابان را گرفت.
ببخشید آقا می تونم یه کمی به خانوم شما نگاه کنم و لذت ببرم ؟
مرد که اصلا توقع چنین حرفی را نداشت و حسابی جا خورده بود ،
مثل آتشفشان از جا در رفت. میان بازار و جمعیت یقه جوان را گرفت ،
عصبانی طوری که رگ گردنش بیرون زده بود ، او را به دیوار کوفت و فریاد زد :
مردیکه عوضی ، مگه خودت ناموس نداری.
............( به دلیل زشت بودن فحشی که داد آنرا سانسور کردیم)
خجالت نمی کشی ؟!...
جوان، اما خیلی آرام ، بدون اینکه از رفتار و فحش های مرد عصبی شود و
عکس العملی نشان دهد ، همانطور مودبانه و متین ادامه داد:
خیلی عذر می خوام ، فکر نمی کردم این همه عصبی و غیرتی بشین.
دیدم همه بازار دارن بدون اجازه نگاه میکنن و لذت می برن، من گفتم حداقل
از شما اجازه بگیرم که نامردی نکرده باشم ...حالا هم یقمو ول کنین، از خیرش گذشتم.
مرد خشکش زد ... همانطور که یقه جوان را گرفته بود،
آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز کرد ...
منبع : وبلاگ پسرک چوپان
Design By : Pars Skin |