هفته ی سوم دوستی من و خدا.... تو مرا خوب میشناسی چون خودت مرا درست کرده ای.اما من حتی نمی دانم به چه اسمی صدایت کنم.راستی خودمانیم تو چقدر اسم داری، دلم میخواست هرروز با یکی از اسم های قشنگت صدایت کنم .کاش می دانستم کدام اسمت را بیشتر دوست داری.شاید اصلا یکی از راه های شناختنت همین اسم هایت باشد.اسم های تو با اسم های ما خیلی فرق دارد.اسم های ما عین ما نیستند.خیلی از مردم اسم هایی دارند که هیچ ربطی به خودشان ندارد.اما اسم های تو خود خود تو هستند.اگر به تو می گویند رحیم برای این است که واقعا مهربانی یا اگر سمیع وبصیر صدایت می کنندبرای این است که تو واقعا می شنوی.واقعا میبینی خدایا... پس کمکم کن تا هرروز بگردم واسم هایت را پیدا کنم از این به بعد اسم هایت را کنار هم میگذارم تا بیشر بشناسمت. دوست عزیز: اسم های خدا چه چیزی را درباره ی خدا نشان می دهند؟ می توانی چند تا از اسم های خدارا بنویسی؟ تو کدام نام خدا را بیشتر دوست داری و وقتی خیلی خیلی دلت می گیرد اورا با کدام اسمش صدا میزنی؟؟؟
کوت عبدالله ، درویشیه ، گندمکار، سید صالح و ...
این نام ها برای کدامیک از شما آشناست ؟
بله ، اهوازی ها !
... من در این شهرم . اینجا همیشه گرم است . حتی اکنون که زمستان است و هوا بهاری . من گرما را در مشرق سینه هایشان حس میکنم .
کویر سخاوتمند و دست باز ، با تربیت آبا و اجدادی اینها همنوا شده ، انسان هایی را ساخته است که هر چند سفره شان خالی باشد ، از تقسیم عشق و عاطفه و صمیمیت ، با تو دریغ ندارند و اگر سر بجنبانی ، در این تقسیم ، سهم کمتر را خود بر می دارند و سهم بیشتر را به تو می دهند !
... و هرگز مباد کریمی ، دست تنگ شود ( چون جنگاور شجاعی که در میدان نبرد ، شمشیر و زره از او بستانند ! ) دم در بماند که بالاخره به این مهمان تعارف کند یا نه ؟! با دلی که محبت در آن موج می زند و خانه ای که گاهی حتی یک فنجان چای در آن نیست .
دیشب باران باریده است . این جوان سر به زیر از خیل بچه های دانشکده در لفافه ای از حیا و شرم می گوید: " فلانی ! تو این گل و شل ، سخته از ماشین پیاده بشین ها ! " گفتم : " عیبی نداره . " ( اینجا وقتی باران می بارد ، زمین آب را به خود نمی کشد و گل و لایی پدید می آید در این کوچه ها و خیابان های خاکی که پای پیلان را هم می لغزاند . )
تا بیاید نگاهی به کفش های واکس زده ام کند ، آمدم پایین . او هم چند دفترچه چهل برگ و شصت برگ برداشت و با هم رفتیم در خانه یکی از این بی بضاعت ها . در که زدیم ، مشتی بچه قد و نیمقد ریختند دم در .
اندکی که گذشت ، مادرشان هم آمد . از دیدن همین چند دفتر چه کم بها برق شادی در چشمانشان درخشید . بچه ها دفتر چه ها را گرفتند و شادی کنان دویدند به سوی اتاق ! و ما ماندیم و مادرشان که از دردهای کهنه میگفت . از بی بضاعتی ، از کم پولی و عمل جراحی دخترش که تشنج داشت و ده ها حکایت سوزان دیگر !
نمی دانم ؛ شاید دغدغه یکی از همین جاها بود که هسته اولیه این کار را به وجود آورد و نام پر طنین " بچه های دانشکده " در این کوچه ها و خیابان ها پیچید .
ادامه دارد ...
-----------------------------------
Design By : Pars Skin |