سلام 1- سر سفره عقد نشسته بودیم، عاقد که خطبه را خواند، صدای اذان بلند شد. حسین برخاست، وضو گرفت و به نماز ایستاد، دوستم کنارم ایستاد و گفت: این مرد برای تو شوهر نمی شود. امیدوارم این دوستمون بتونه یه جواب قانع کننده ای برای رفتارهای قشنگ انی عزیزان پیدا کنه ؟؟
دفعه قبلی که بروز شدم سال 89 بود . الان سال 90 است ...
چه زود گذشت . نه ؟
اصلا یهو می بینی سال نود هم تموم میشه و میره و تو هنوز کار خاصی نکردی ...
یکی از رفقای سایبری سوالی کرده بود که مناسب دیدم جوابشو تو وبلاگ بزارم تا بقیه هم ببینند .
منطق این دوستمون اینه که آخرتی نیست و دنیا آخرش پوچ و بی معنی است .
همه ما بعد مرگ از بین میریم .البته شبهات دیگه ای هم داشت که به خودش جواب میدم .
فعلا برا این سوالش به ذهنم رسید چند تا خاطره از یه آدمای خاص بزارم .
و سوالم اینه که اگه آخرتی نیست اینا چرا این چنینی عمل می کردند .
به چه امیدی ؟!!!!
متعجب و نگران پرسیدم: چرا؟ گفت: کسی که این قدر به نماز و مسائل عبادی اش مقید باشد، جایش توی این دنیا نیست.
«شهید حسین دولتی»
2- روی رکاب مینی بوس ایستاده بود. بچه ها یکی یکی از کنارش رد میشدند، می رفتند بال.سروصدا و خنده مینی بوس را پر کرده بود.انگار نه انگار که میخواستند بروند جنگ.
ـ همه هستن؟ کسی جا نمونه. برادرا چیزی رو که فراموش نکردین؟ غلامرضا خیلی جدی گفت «برادر احمد، ما لیوان آب خوریمون جا مونده. اشکالی نداره؟»
دوباره صدای خنده بچه ها رفت هوا.
احمد لبخند زد. به راننده گفت «بریم»
« جاوید الاثر حاج احمد متوسلیان »
3- داخل که شدیم، دیدم بسیجی نوجوانی توی ستاد فرماندهی نشسته. گفتم: «بچه بلند شو برو بیرون. الان اینجا جلسهاس.»
یکی از کسانی که آنجا بود، سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت: «این بچه، فرماندهی گردان تخریبه.»
4- جیبهایش را گشتند. فقط یک قرآن، یک زیارت عاشورا و یک عکس که همگی خونی بودند. غلامرضا 17 سال بیشتر نداشت.
« خاطرات شهدا دانش آموز »
5- سال دوم یک استاد داشتیم که گیرداده بود همه باید کراوات بزنند. سرامتحان، چمران کراوات نزد، استاد دونمره ازش کم کرد. شد هجده، بالاترین نمره.
6- اسم چمران معروف تر از خودش بود. وقتی عکسش رسید دست اسرائیلی ها، با خودشان فکر کردند "این همان یارو خبر نگاره نیست که می آمد از اردوگاه ما گزارش بگیرد؟" آن ها هم برای سرش جایزه گذاشتند.
7- ایستاده بود زیر درخت. خبرآمده بود قرار است شب حمله کنند. آمدم بپرسم چه کار کنیم. زل زده بود به یک شاخه ی خالی.گفتم "دکتر، بچه ها می گن دشمن آماده باش داده." حتی برنگشت. گفت "عزیز بیا ببین چه قدر زیباست." بعد همان طور که چشمش به برگ بود، گفت "گفتی کی قراره حمله کنند؟".
« شهید دکتر مصطفی چمران »
منبع : http://www.100khatere.blogfa.com/
یالطیف
Design By : Pars Skin |